loading...

شعرگان : وبلاگ رسمی ابوالقاسم کریمی

اینجا جایی برای گردآوری و انتشار بهترین داستان های کوتاه است

بازدید : 21
دوشنبه 6 آذر 1402 زمان : 8:05

مردي در يك خانه‌ي كوچك، با باغچه‌اي بزرگ و بسيار زيبا زندگي مي‌كرد. او چند سال پيش در اثر يك تصادف، بينايي خود را از دست داده بود و همه‌ي اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر مي‌برد. گياهان را آب مي‌داد، به چمن‌ها مي‌رسيد و رزها را هرس مي‌كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاييز، منظره‌اي دل‌انگيز داشت و سرشار از رنگ‌هاي شاد بود. روزي، شخصي كه ماجراي باغبان كور را شنيده بود، به ديدار او آمد. از باغبان پرسيد : «خواهش مي‌كنم، به من بگوييد چرا اين كار را مي‌كنيد؟ آن گونه كه شنيده‌ام، شما اصلاً قادر به ديدن نيستيد». «بله، من كاملاً نابينا هستم!» «پس چرا اين همه براي باغچه‌ي خود زحمت مي‌كشيد؟ شما كه قادر به تشخيص رنگ‌ها نيستيد، پس چه بهره‌اي از اين همه گل‌هاي رنگارنگ مي‌بريد؟» باغبان كور به پرچين باغچه تكيه داد و لبخندزنان به مرد غريبه گفت: «خب، من دلايل خوبي براي اين كار خود دارم. من همواره از باغباني خوشم مي‌آمد. به نظرم مي‌رسد كه دست كشيدن از اين كار به سبب نابينايي، دليل قانع‌كننده‌اي نيست. البته نمي‌توانم ببينم كه چه گياهاني در باغچه‌ام مي‌رويند؛ ولي هنوز مي‌توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمي‌توانم رنگ‌ها را از هم تشخيص دهم، ولي مي‌توانم عطر گل‌هايي را كه مي‌كارم، ببويم و دليل ديگر من، شما هستيد». «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمي‌شناسيد!» « البته من شما را نمي‌شناسم، ولي گاهي اوقات، شخصي چون شما از اينجا رد مي‌شود و كنار باغچه‌ي من مي‌ايستد. اگر اين تكه زمين، باغچه‌اي بدون گياه و خشك بود، ديدن منظره‌ي آن براي شما خوشايند نبود. به نظر من نبايد از انجام كاري به اين سبب چشم‌پوشي كنيم كه در نگاه نخست، سود چنداني براي خود ما ندارد؛ در صورتي كه ممكن است كمك ناچيزي به ديگران بكند». مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از اين زاويه به موضوع نگاه نكرده بودم». باغبان پير لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اينجا رد مي‌شوند و با ديدن باغچه‌ي من، احساس شادي مي‌كنند؛ مي‌ايستند و كمي با من سخن مي‌گويند. درست مانند شما؛ اين كار براي يك انسان نابينا ارزش زيادي دارد». برگرفته از كتاب لش لايتنر، نوربرت؛ بال‌هايي براي پرواز؛ برگردان مهشيد مير معزي؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات نگاه؛ 1387

بازدید : 21
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:25

در زمان های قدیم معمول بود که دراویش وشعبده بازها در سر چهارراه ها و معابر عمومی معرکه می گرفتند و چند چشمه بازی می کردند، یعنی هنرها و شعبده بازیهای خود را ضمن اظهار مطالب مشروحی به تماشاچیان نشان می دادند و به فراخور اهمیت هنری که عرضه می کردند از تماشاچیان مبلغی پول دریافت می داشتند. دراویش معرکه گیر کارشان شعبده بازی، مسئله گویی، مارگیری، مناقب خوانی و شرح معجزات رسول اکرم (ص) و اولیای دین، عملیات پهلوانی، قصه گویی و از این قبیل بوده است. شکل و ترتیب معرکه گیری به این ترتیب بود که ابتدا درویش یا شعبده باز در وسط چهارراه و معبر عمومی سفره ای پهن می کرد و با کمک معاون و دستیارش مشغول شعرخوانی و سوال و جواب می شد که آن را در اصطلاح معرکه گیران، شیداللهی می گفته اند. اطراف این سفره تا مسافت و عمق یک الی دو متر کاملاً باز بود و جزو حریم درویش معرکه گیر محسوب می شد که هنگام انجام برنامه در آن تردد ورفت وآمد می کرده است. خارج از این محوطه تماشاچیان مجاز بودند دایره وار بایستند و هنرنمایی های معرکه گیر را تماشا کنند. چنانچه بر تعداد تماشاچیان افزوده می شد درویش معرکه گیر دوایر صفوف اول ودوم و سوم را تکلیف می کرد بنشینند تا بقیه تماشاچیان که دیرتر رسیده و در عقب جمعیت ایستاده بودند بتوانند بساط معرکه گیری را ببینند و از نقالی ها و عملیات و شیرین کاری های معرکه گیراستفاده کنند. گاهی اتفاق می افتاد یکی از تماشاچیان که در صف جلو نشسته بود با اطرافیان اختلاف پیدا می کرد و یا رفتاری از او سرمی زد که موجب حواس پرتی معرکه گر و اختلال نظم می شد. در این موقع یکی ازتماشاچیان به منظور دفع شر، کلاه آن شخص مخل و مزاحم را که در صف اول نشسته بود بر می داشت و به خارج از دایره یعنی پسِ معرکه پرتاب می کرد. پیداست شخص مزاحم که کلاهش پس معرکه افتاده بود برای بدست آوردن کلاهش به اجبار از معرکه خارج می شد و سایرین جایش را می گرفتند و دیگر نمی توانست به صف اول بازگردد.

بازدید : 20
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:25

«میلتون اریکسون» مبتکر نوعی درمان جدید است که نظر هزاران درمانگر را در ایالات‌ متحده‌ی امریکا به خود جلب کرده است. او وقتی دوازده ساله بود، گرفتار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به والدینش می‌گفت: پسرتان امشب را به صبح نخواهد رساند. «اریکسون» صدای گریه‌ی مادرش را شنید. با خود اندیشید: کسی چه می‌داند، شاید اگر من امشب را به صبح برسانم، مادرم این قدر رنج نکشد. و تصمیم گرفت تا سپیده‌ی صبح نخوابد. او با طلوع خورشید فریاد برآورد: آهای مادر! من هنوز زنده‌ام! همه‌ی کسانی که در خانه بودند، به قدری خوشحال شدند که «میلتون» تصمیم گرفت برای اینکه خانواده‌اش غصه نخورند، همواره سعی کند یک شب دیگر را به صبح برساند. او در سال ۱۹۹۰ در سن ۷۵ سالگی درگذشت و چند کتاب مهم درباره‌ی توانایی فوق‌العاده‌ی انسان برای غلبه بر محدودیت‌های خویش، از خود برجای گذاشت.

بازدید : 19
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:24

سر ادموند هیلاری (Sir Edmund Hillary) نخستین کسی بود که در 29 ماه می سال 1953 از کوه اورست به عنوان مرتفع ترین کوه دنیا بالا رفت. با این حال مادامی که انسان اقدام به خواندن کتاب او تحت عنوان«مخاطره بزرگ» نکرده باشد، متوجه نمی شود که هیلاری برای تسخیر قله اورست ناگزیر از رشد کافی برای اجرای این امر خطیر برخوردار بوده است. جریان از این قرار است که هیلاری در سال 1952 کوشید که از کوه بالا رود، ولی نتوانست. یک هفته پس از این شکست گروهی از کوهنوردان انگلیسی از او خواستند که برای اعضای گروه آنها سخنرانی کند. هیلاری یا هلهله و کف زدن هایی پر سرو صدای حضار در پشت میکروفن قرار گرفت. سپس مشت گره کرده خود را به طرف نقشه کوه گرفت وبا صدای بلندی گفت: «ای اورست، تو بار اول مرا شکست دادی، ولی این بار منم که تو را شکست خواهم داد چون تو رشد کامل خودت را کرده ای اما من هنوز در حال رشد کردن هستم». برگرفته از کتاب: The Sower's Seeds نویسنده: Brian Cavanaugh

بازدید : 1
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:24

مردی در یك خانه‌ی كوچك، با باغچه‌ای بزرگ و بسیار زیبا زندگی می كرد. او چند سال پیش در اثر یك تصادف، بینایی خود را از دست داده بود و همه‌ی اوقات فراغتش را در آن باغچه به سر می برد. گیاهان را آب می داد، به چمن‌ها می رسید و رزها را هرس می كرد. باغچه در بهار، تابستان و پاییز، منظره‌ای دل‌انگیز داشت و سرشار از رنگ‌های شاد بود. روزی، شخصی كه ماجرای باغبان كور را شنیده بود، به دیدار او آمد. از باغبان پرسید: «خواهش می كنم، به من بگویید چرا این كار را می كنید آن گونه كه شنیده‌ام، شما اصلاً قادر به دیدن نیستید.» «بله، من كاملاً نابینا هستم!» «پس چرا این همه برای باغچه‌ی خود زحمت می كشید؟ شما كه قادر به تشخیص رنگ‌ها نیستید، پس چه بهره‌ای از این همه گل‌های رنگارنگ می برید؟» باغبان كور به پرچین باغچه تكیه داد و لبخندزنان به مرد غریبه گفت: «خب، من دلایل خوبی برای این كار خود دارم. من همواره از باغبانی خوشم می آمد. به نظرم میرسد كه دست كشیدن از این كار به سبب نابینایی، دلیل قانع‌كننده‌ای نیست. البته نمیتوانم ببینم كه چه گیاهانی در باغچه‌ام می رویند؛ ولی هنوز می توانم آنها را لمس و احساس كنم. من نمی توانم رنگ‌ها را از هم تشخیص دهم، ولی می توانم عطر گل‌هایی را كه می كارم، ببویم و دلیل دیگر من، شما هستید.» «چرا من؟ شما كه اصلاً مرا نمی شناسید!» «البته من شما را نمی شناسم، ولی گاهی اوقات، شخصی چون شما از اینجا رد می شود و كنار باغچه‌ی من می ایستد. اگر این تكه زمین، باغچه‌ای بدون گیاه و خشك بود، دیدن منظره‌ی آن برای شما خوشایند نبود. به نظر من نباید از انجام كاری به این سبب چشم‌پوشی كنیم كه در نگاه نخست، سود چندانی برای خود ما ندارد؛ در صورتی كه ممكن است كمك ناچیزی به دیگران بكند.» مرد به فكر فرو رفت و گفت: «من از این زاویه به موضوع نگاه نكرده بودم.» باغبان پیر لبخندزنان به سخن خود ادامه داد: «به علاوه مردم از اینجا رد می شوند و با دیدن باغچه‌ی من، احساس شادی می كنند؛ می ایستند و كمی با من سخن می گویند. درست مانند شما؛ این كار برای یك انسان نابینا ارزش زیادی دارد.»

بازدید : 1
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:24

ناصرالدین شاه سالی یک بار (آن هم روز اربعین) آش نذری می‌پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می‌یافت تا ثواب ببرد. در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هر یک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند. بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند. عده‌ای دیگ‌های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود اعلی حضرت هم بالای ایوان می‌نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره‌گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد. به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می‌بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می‌خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می‌ریختند. پر واضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خوب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.

بازدید : 1
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:23

یک شب مردی مست به ایستگاه قطار می رود و از یکی از دوستانم می پرسد: «کجا می توانم برای دختر کوچکم یک هدیه بخرم؟ او یازده سالش است و من دلم می خواهد چیزی برایش بخرم». دوستم پرسیده بود: «چرا می خواهی به او هدیه بدهی؟» مرد مست پاسخ داده بود: «معلوم است، می خواهم او را خوشحال کنم.» او گفت: «می شود هدیه ای را پیشنهاد کنم که واقعاْ او را خوشحال کند؟» مرد مست پرسیده بود که آن هدیه چیست؟ و دوستم گفته بود: «به او پدری سر به راه هدیه بده. این کار او را خیلی خوشحال خواهد کرد.»

بازدید : 1
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:23

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورَد. بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می رسند.

بازدید : 0
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:23

شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود». گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب می‌رود». گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد!» گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد». گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود». شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد. در این زمان مناسب است که خدمت خوانندگان سایت گل نوشته ها اطلاع دهیم که به زودی مجموعه ی ۲۰۰ داستان کوتاه سایت گل نوشته ها، به صورت کتاب الکترونیک و در طراحی مناسب خدمت مخاطبان عرضه خواهد شد.

بازدید : 0
يکشنبه 5 آذر 1402 زمان : 20:22

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مركبی نداشت، پیاده سفر كرده و خدمت دیگران می كرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند. شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو. مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به ز آنكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

تعداد صفحات : -1

درباره ما
Profile Pic
اینجا جایی برای گردآوری و انتشار بهترین داستان های کوتاه است
آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 29
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    لینک های ویژه